
پیرمرد یک ریز به همه ی ماشین های عبوری آدرس می داد . بعضی ها نیش ترمزی می کردند و می رفتند و بعضی هم با نیشخندی بر لب گازش را می گرفتند و عبور می کردند . بالاخره یکی ار عبوری ها ایستاد و مسافر پا به سن گذشته ی ما را سوار نمود و با خنده رفتند . در فاصله ی سوار شدن پیر مرد از او فلسفه ی نامِ آدرسش را پرسیدم . گفت تنها کسی بود که مرد بود ! منظورش صاتحب نام نشانی اش بود . صرف نظر از این که مرد پا به سن گذشته ی این داستان کوتاه حق داشته یا نه ، اما این موضوع که پس از گشت سی سال خاطره ای مرده هنوز برایِ یک پیرمرد یادآور روزهای خوشی ست ، قابل تامل است . این که هنوز کسی پیدا نشده که جایِ مردان ذهن او را بگیرند و چارراهِ او هنوز نامش چارراهِ پهلوی ست ! می گویم خوش به حالش که هنوز برایِ خودش قهرمانی داردتا نامش را تکرار کند . ما چه کنیم که همه چیزمان در هم و بر هم شده و . . . ما که چشم باز کردیم انقلاب و جنگ دیدیم و از زمین و آسمان تبلیغات بر سرمان ریخت و با این همه امروز گم کرده ی بزرگی داریم که در چارراهِ سرگردانی هامان گم و گور شده است . . . نشده است ؟!
۱ نظر:
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
...
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
پاینده باشید
ارسال یک نظر