۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

من و جلال



وقتی رسیدم خون زیادی از دست داده بود و داشت می داد . چشماش درخشانتر شده بود . پت را رویِ زخم گذاشتم . به ثانیه ای نگذشت پر از خون شد . پت های دوم و سوم هم همینظور . داشت به آسمان نگاه می کرد . آسمانی پر از ستاره هایی که در آن تاریکی حسابی می درخشیدند . نگاهش با ستاره ها سو سو می زد . در آن شلوغی و سر و صدای تیراندازی و شلیک های زیاد ، دستم را گرفت . آنقدر محکم فشار داد که شک کردم که زخمی شده و آن همه خون از دست داده باشد . نگاهم نمی کرد . اما گرمایی داشت دستانش که هرگز فراموش نمی کنم . حس گرم اعتماد یا دوستی .

آن شب جلال بیات شهید شد و من هرگز نگاهش به آسمان و گرمای دستاش را فراموش نکردم . حتی وقتی باید چواب پس می دادم برای نوشتن هایم . نمی دانم چرا این روزها که شبح جنگ دوباره بیدار شده و عفریتش بر آسمان وطنم پرواز می کند ، مدام چشمان آبی و نگاه پر نورش با فشار گرم دستش به یادم می آید .

... و ما مدت زمانی ست که فراموش کار شده ایم . هم من و هم اویی که آن سو ایستاده و حق به جانب ما را متهم به خیانت می کند . نخواهیم و نخواهید و نخواهند که ایران ، لیبی شود ... مباد !

هیچ نظری موجود نیست: