۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

رویای درخت و برگ


بیدارکه شدم
هنوز
بوی شب می آمد

ودر پیچ صبح
غباری از فریاد
بیدار بود

باران که بارید

شبنم که افتاد
زیر پای اشک شما

سنگ ریزه ای پکید
مثل بغض کودکی

در آستانه ی ناباوری

آخر کوچه ی شسته شده
زمین
در آخرین غصه ی درخت
و برگ

به انتهای پاییز رسید
و آدمک برفی
در رویای سبز بهارش
خندید ...

امیدپویان . آبان 90

۲ نظر:

1001 روزنه گفت...

اميدوارم خوب باشي

محمد گفت...

سلام عزیز.امیدوارم که سرزنده وسرحال مثل قدیما باشی.دلم برای شبع=های نشریه لک زده.یادش بخیر چه دورانی بود.چه چیزایی از شماها یاد گرفتم.یکی از بهترین دوران زندگیم بود.هروقت یادش می افتم.زیر زبونم یه شیرینی حس میکنمبرا باردوم لطفا وبلاگ منو بزار تو پیوندات شاید یه خواننده پیدا کردم.توکه سرنمیزنی.فدای تو.محمد
http://hamze90.blogfa.com/